کتاب چهل قانون ملت عشق اثر الیف شافاک انتشارات معجزه علم

230,000 تومان

نویسنده:الیف شافاک ؛ مترجمان: مطیعه فخار، سمیه امیری؛ ناشر: معجزه علم؛ قطع:رقعی؛ نوع جلد: شومیز؛ تعداد صفحه:387؛ موضوع: رمان؛ شابک:9786225421004؛ نوبت چاپ:اول؛



در صورت خرید 10 عدد از این محصول 50% (1,150,000 تومان) تخفیف بگیرید.

معرفی و خلاصه و نقد کتاب ملت عشق
نام کتاب در ترکی Ask (عشق) و در انگلیسی The Forty Rules Of Love (چهل قانون عشق) است. عنوان فارسی آن (ملت عشق) نیز از بیت زیر که در کتاب موسی و شبان مولانا آمده است، گرفته شده است:
« ما زبان را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
موسیا آدابدانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
ملت عشق از همه دین‌ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست»

معرفی کتاب ملت عشق
ملت عشق، رمانی بی نظیر و فلسفی و عاشقانه است، که توسط «الیف شافاک» نوشته شده است و عشق بین شمس و مولانا را نشان می دهد. این کتاب ابتدا به نام «جهل عشق» و به زبان ترکی استانبولی منتشر شد. در ترکیه بیش از 500 مرتبه (550000 نسخه) چاپ شد و جزو پرفروشترین کتاب های ترکیه است. در ایران نیز بیش از 50 مرتبه چاپ شد و در سال 2010(1389) به دو زبان ترکی و انگلیسی چاپ شد.
این کتاب دو داستان را شامل می شود که به زیبایی کنار هم آورده شده اند. دو داستان به طور موازی پیش می روند و به گونه ای با هم ارتباط دارند. داستان اول درباره زنی به نام «اللا روبینشتاین» است که در سال 2008 در آمریکا زندگی می کند. داستان دوم در قرن هفتم در قونیه اتفاق می افتد و درباره وارد شدن شمس تبریزی به زندگی مولانا و تاثیر عمیق او بر زندگی مولانا است. در این داستان به رابطه معنوی و عشق و محبت مولانا به شمس تبریزی اشاره شده است و اعتقادات شمس را در قالب چهل قانون بیان می کند که به چهل قانون عشق معروف شده است. کل این داستان در قالب یک کتاب به نام «کفریات شیرین» یا «ملت عشق » است که اللا آن را مطالعه می کند.
در ژانر رمان های عاشقانه قرار دارد و بر اساس تفکرات سوفیسم نوشته شده است، پس میتوان آن را فلسفی نیز دانست.
این رمان در پنج فصل نوشته شده است که هر فصل تغییر شخصیت ها را نشان می دهد.
فصل اول: خاک: عمق و آرامش
فصل دوم: آب: تغییر و جریان یافتن
فصل سوم: باد: رفتن یا کوچ کردن
فصل چهارم: آتش: گرما و نابودی
فصل پنجم: خلاء: تاثیر نبود چیزها

معرفی نویسنده کتاب
«الیف شافاک» 25 اکتبر 1971 در استراسبورگ فرانسه به دنیا آمد. پس از جدایی والدینش، به آنکارا برگشت و نزد مادر و مادربزرگش، زندگی کرد. او دوران نوجوانی و جوانی اش را در آنکارا، مادرید، عمان، کلن، استانبول، وستون، میشیگان و آریزونا گذراند. دوره کارشناسی ارشد خود را در رشته مطالعات زنان در دانشگاه فنی خاورمیانه آنکارا گذراند و برای دکترا به رشته علوم  
او از سال 2013 به لندن رفت و آنجا با یک روزنامه نگار ترکیه ای که سردبیر روزنامه Radical بود، ازدواج کرد.او یک دختر و یک پسر دارد و در لندن زندگی می کند. اما همیشه زندگی در استانبول را دوست دارد.
او رمان نویس، مقاله نویس و فعال در حوزه حقوق زنان است. گاهی هم در باب موضوعاتی مثل سیاست جهانی، فرهنگی، آینده اروپا و ترکیه، کثرت گرایی و دموکراسی می نویسد و سخنرانی می کند.
آثار مشهور او عبارتند از: حرامزاده استانبول، چهل قانون عشق(ملت عشق)، سه دختر حوا، پنهان، آینه های شهر و سیاه (زندگی نامه خودش)
خلاصه کتاب
همانطور که گفتیم، این کتاب شامل دو داستان است که به صورت موازی با هم پیش می روند. اما اگر بخواهیم خلاصه کتاب را به صورت بخش، بخش و مرحله به مرحله بیان کنیم، به صورت زیر خواهد شد.
داستان زندگی و عشق اِللا روبنشتاین
 اللا روبنشاین زنی چهل ساله است که با همسرش و فرزندانش در بوستون آمریکا زندگی می کنند. شوهر او دیوید، دندان پزشک ماهری است. آن ها خانه ای اعیانی بزرگ ، دو آپارتمان ویلائی شیک و حساب بانکی پر پول و خلاصه زندگی مرفهی دارند.
نبود عشق و شور زندگی در زندگی اِللا
با وجود رفاه مالی زندگی زناشویی اِللا سرد و خاموش است. عشق و علاقه بین آنها و رابطه زناشویی آنان سرد شده بود. تنها سرگرمی او آشپزی و رفتن به کلاس آشپزی بود. اِللا از مواجه  شدن با تغییر و نوآفرینی در زندگی می ترسید و ریسک از دست دادن آرامش ساختگی و خاموشی زندگی بی رونق را نمی پذیرفت.او معتقد بود که عشق فقط احساسی آنی و زودگذر است و در زندگی چیزهایی مهم تر از عشق وجود دارند. 
آشنایی با عشق و تحول در زندگی
تا اینکه در یک دفتر انتشاراتی مشغول به کار می شود و به عنوان اولین کتاب، کتاب کفردلپذیر” نوشته “عزیز زاهارا” را به او می دهند تا ویرایش نماید. روایت دوم از کتاب ملت عشق با خواندن این کتاب آغاز می شود. با خواندن این کتاب، درون او پر از آشوب و تشویش می شود. چون برکه ای که با انداختن سنگ آرامشش به هم زده شده باشد ، زندگی اِللا و آرامشی را که به آن عادت کرده بود،تکان می دهد. از آن روز به بعد زندگی او همان زندگی همیشگی نیست. لیست اولویت های اِللا تغییر می کند.
تغییر در اولویت های اللا
بچه های اِللا  که ابتدا در اول لیست اولویت های او قرار داشتند ، حالا دیگر در اولویت اول نیستند. قبلاً هر تصمیمی که اِللا می گرفت ، قبل از هر چیز  آرامش بچه ها و حفظ حریم خانواده در اولویت بودند. تا این که عشق از فرسنگ ها فاصله درورتر از موقعیت اِللا به زندگیش وارد می شود. عشق زندگیش را زیر و رو می کند. طوری که اِللا فرصت مقابله با آن را پیدا نمی کند و چهار دست و پا در دریای عشق غوطه ور می شود. عشق او را در بر می گیرد و اولویت هایش را زیر و رو می کند.
عشق به عنوان اولین اولویت
حالا دیگر زندگی اِللا و هستی شخصی او در اولویت قرار می گیرند. عشق بالاتر از هر اولویتی در لیست اولویت های او قرار می گیرد. عشق به عزیز نویسنده رمانی که اِللا کار ویرایش آن را به عهده دارد ، زندگی اِللا را زیر و رو می کند. اِللا عاشق می شود. جرات زندگی دوباره می یابد. عشق به عزیز زندگی خاموش و بی روح او را به سمت شور و شوق زندگی می کشاند.حال در ادامه خلاصه کتاب کفر دلپذیر را  که در فارسی به همان ملت عشق ترجمه شده است، بیان می کنیم.
داستان معرفت و عشق الهی مولانا و شمس تبریزی
موضوع داستان عشق و معرفت مولانا و شمس تبریزی است. مولانا و شمس در علم زمانه از هر نظر استاد هستند. مولانا با دانش فراوانش خلائی در درونش دارد. او علم و عقل را کامل دارد. اما در عشق چون کودکی بی تجربه است. برای پر کردن خلاء روحی خود ویلان و سرگردان دنبال کسی می گردد که عشق را به او نشان دهد.
شمس تبریزی کیست؟
 شمس تبریزی صوفی از پیروان قلندریه است که در عشق الهی استاد به تمام معنا است. او خدا را شناخته و به معرفت الهی دست یافته است. بارها و بارها کشف و شهود را تجربه کرده است. راه معرفت حق را پیموده و به معرفت کامل رسیده است.در خواب، مرگ خود را می بیند. قبل از مرگش از خدا می خواهد که دانش و معرفتش را به کس دیگری آموزش دهد.
 شمس درمی یابد که باید آموخته هایش را به همزادش انتقال دهد. ولی همزادش را نمی شناسد. برای یافتن او به بغداد سفر می کند. چندین ماه در خانقای شیخ بابا زمان اقامت می کند.
مولانا جلال الدین کیست؟
در قرن 13 میلادی درست هنگامی که ترکیه امروزی درگیر جنگ و کشمکش برای قدرت بود، مردی به نام مولانا به دنیا آمد. سالها به درس و تحصیل پرداخت و عارفی نامی در ترکیه شد.
مولانا جلال الدین (مولوی) در ریاضیات ، فلسفه، نحو و کلام، کیمیا و … استادی ماهرشد. به گونه ای که زمانی که مولانا جوان بوده و  پشت سر پدر بزرگ وارش در راهی می رود. ابن عربی فیلسوف بزرگ آن زمان آن ها را مشاهده می کند. با دیدن ان دو این جمله از زبانش جاری می شود «سبحان الله اقیانوسی در پی دریا می رود»
مولانا اقیانوسی ار معرفت و دانش بود. اما از عشق کم داشت و تجربه ای در این زمینه نداشت. عدم عشق او را سرگردان می کند و در پی کسی می گردد تا خلاء درونیش را درمان کند.
خواب دیدن مولانا
مولانا خود را در خواب می بیند که در سرزمینی ناشناخته در شهری دور سرگردان در پی کسی می گردد. بعد خود را در حیاط خانه خود در قونیه می بیند. بر روی درخت توت پیله ای از کرم ابریشم را می بیند که در انتظار پروانه شدن است. خود را کنار چاه آب حیاط به حالت پریشان و گریان برای دوستی عزیز می بیند.
مولوی خوابش را برای شیخ برهان الدین از شیوخ بزرگ قونیه که دوست پدرش نیز بود ، باز گو می کند. شیخ هر چه می اندیشد ، تعبیر خواب را نمی یابد. تا این که روزی از شیخ بابا زمان از بغداد دستمالی ابریشم را به عنوان هدیه دریافت می کند. با دیدن دستمال ابریشم به یاد پیله ابریشم خواب مولانا می افتد. تعبیر خواب مولانا را کشف می کند. می داند که کسی که مولانا از فراقش می سوزد و سرگردان شده است، در بغداد نزد شیخ بابا زمان است. نامه ای به بابا زمان می نویسد و داستان فراق مولانا و خوابی که دیده است را بازگو می کند.
دریافت نامه ای از شیخ برهان الدین
بابا زمان با خواندن نامه می فهمد که شمس تبریزی که در خانقای اوست و در پی همزادش می باشد ، همان کسی است که مولانا از فراقش می سوزد. همچنین درک می کند که شمس با رفتن به پیش مولانا به استقبال مرگش می رود.
در مدتی که شمس پیش بابا زمان است ، بابا زمان از او خوشش می آید و چیزهای زیادی  در رابطه با معرفت حق از شمس یاد می گیرد. دلش رضا به رفتن شمس نمی شود. چون می داند که با رفتن به پیش  مولانا به استقبال مرگ می رود. از یک طرف می داند که شمس با خدا عهد کرده که برای یافتن همزادش جانش را بدهد.به او می گوید که شخصی که در پی او هستی در قونیه است اما رفتن به آنجا خطرناک است و منجر به مرگ خواهد شد اما شمس می خواهد برود.
فرستادن شمس تبریزی به قونیه و دیدار با مولانا
بابا زمانی می داند که نتیجه نیک که از با هم بودن مولانا و شمس حاصل می شود ، برای عالمیان منفعت است. بلاخره تصمیم می گیرد که شمس را به قونیه نزد مولانا بفرستد.
شمس به قونیه می رود. روزها و ماه ها با مولانا خلوت می کند. راز عشق را برای مولانا می گوید و از دانش مولانا مستفیذ می شود. شمس عشق را با استفاده از چهل قانون برای مولانا بیان می کند.رابطه عمیق و عاطفی میان شمس تبریزی و مولوی آماج تهمت‌ها و افتراهای مردم و خانواده مولانا قرار گرفت. و بعضی آن‌ها را کافر پنداشتند. آن ها شمس را رقیبی می دانستند که مولانا را ازشان  گرفته بود. پس در پی قتلش برمی آیند.
 تا این که یک روزخون هواداران مولانا وپسرش به جوش می آید و جمعی از بزهکاران و به ظاهر دین داران شهر قونیه با رهبری علاء الدین، پسر مولانا، شمس را به قتل می رسانند. او را در چاه آبی می اندازند و از آن پس مولانا دست از عرفان و تعالیم دینی برداشته و فقط در راه عشق به شمس، شعر می سراید.
عاقبت اللا
دوباره به زمان حال برمی گردیم. اللا پس از خواندن این کتاب، از خدا می خواهد که یا عشق واقعی را به او نشان دهد یا او را بی احساس کند. نسبت به عزیز کنجکاو می شود و به او ایمیل می دهد و عاشق او می شود. روزی همسر و فرزندانش را رها می کند و به نزد عزیز می رود تا از آن به بعد با عشق زندگی کند. او عزیز را شمس و خود را مولانا می بیند.

تحلیل و نقد کتاب ملت عشق
کتاب ملت عشق داستان روان و پرکششی دارد. خانم الیف شافاک به خوبی از پس نوشتن داستانی با تم عرفانی و سوفیایی برآمده است. اگرچه انتقاداتی هم به آن وارد است
اولین نکته ای که در نقد این کتاب به نظر می رسد، این است که اگرچه شخصیت‌های داخل داستان واقعی هستند، اما اتفاقات بیان شده در کتاب سندیت ندارند و صرفا زاده ذهن خلاق نویسنده است؛ پس به این کتاب و داستانش نمی‌شود به چشم تاریخ و واقعیت نگاه کرد که همین مسئله موجب انتقاد و اعتراض برخی از خوانندگان و منتقدین شده که چرا نویسنده از نام این دو شخص استفاده کرده‌ است.
 برای مثال علت مرگ کیمیا را بی توجهی شمس به او ترسیم کرده.انگار که شمس هیچ اهمیتی به کیمیا نمی داده است.انگار که رابطه ای خیلی سطحی و بیگانه با هم دارند.اما در تحقیقات دکتر زرین کوب شدت و علاقه ی شمس به کیمیا به حدی بوده که او را از ترک خانه ی مولوی و ترک قونیه باز میداشته است. برای شمس تبریزی ازدواج با کیمیا یک سفر به بعد جسمانی و شناخت عشق زمینی بوده است اما تصویر ملت عشق یک تصویر کاملا عاری از عشق از شمس است.انگار که شمس هیچ نگرانی و دغدغه ای از مرگ همسر جوانش ندارد و تازه دست و بالش باز تر هم شده است.
یکی از مهمترین نقد هایی که به آن شده است، این است که هرچه کتاب ملت عشق( کفریات شیرین) پیش می رود، ممکن است احساس کنید که عشق و ایمان مولانا به شمس خیلی پر رنگ است و این با آیین یگانه پرستی‌ای که در کتاب از آن صحبت می‌کنند همخوانی ندارد و گاهی اینطور به نظر می‌رسد که ارزش خداوند و شمس در نظر مولانا برابر است. در صورتی که در عرفان عشق مطلق خداست و عشق به هیچ موجودی نباید با عشق او برابری کند.
 
یکی از ویژگی های جالب این کتاب این است که هر فصل با حرف B شروع می‌شود. برای عارفان اهل تصوف رمز قرآن در سوره فاتحه نهفته است که ماهیت و ذات آن در واژه بسم الله الرحمن الرحیم (به نام خداوند بخشنده مهربان) است که اصل و جوهر آن در نقطه پایین اولین حرف عربی آن نهفته است، نقطه‌ای که کل جهان هستی را در بر می‌گیرد. شمس به چندین قرائت از قرآن و شافاک به دو ترجمه کاملا متضاد دوران معاصر از سوره نساء می‌پردازد، سوره‌ای از قرآن که محمد حبیب شاکر آن را به عنوان توجیهی از کنترل مرد بر زن تفسیر می‌کند، در حالی که احمد علی آن را به عنوان سوره‌ای وصف می‌کند که احترام و جایگاه زن را بالا می‌برد.
 دیدگاه و نگاه گیرای این کتاب از مسیر تصوفی بی‌طرفانه و لطیف در اسلام ، بنیادگرایی مذهبی را رد می‌کند وبا به چالش کشیدن بدیهیات اسلام بنیادگرایانه شرقی و یهودی - مسیحیان غربی، این رمان طریقت تصوف را به عنوان مسیری برای جستجو در روح پیشنهاد می‌دهد، مسیری که می‌تواند خلا موجود در قلب هر دو طرف را پر کند. 
 
جالب است بدانید که واکنش‌ها نسبت به این کتاب  پرفروش بسیار متفاوت است.
عده ای کتاب ملت عشق را به عنوان بهترین کتابی که مطالعه کرده اند ، معرفی می کنند و عده ای آن را فقط به عنوان یک کتاب معمولی و حتی سطح پایین معرفی می کنند.
غلامرضا خاکی، منتقد ادبی، با نگاهی انتقادی رمان «ملت عشق» را نقد کرده است و نقل کرده است :
«معنویت مولانا مبتنی‌بر شریعت است؛ اما معنویتی که رمان «ملت عشق» آن را ترویج می‌دهد مبتنی‌بر شریعت نیست. مخاطب دنبال آرامش معنوی است، اما این کتاب به اسم عشق و احساس معنوی، ترویج کننده ساختارشکنی اخلاقی است.»
کتاب ملت عشق، عشقی راستین میان دو انسان را روایت می کند و خواننده را با شمس تبریزی و عقاید و افکارش بیشتر اشنا می کند. آزادگی این مرد در بیان عقاید و افکارش، نترسیدن از حاکمان و بالا دستان و گفتن حرف حق، تواضع و فروتنی اش و یاری رساندن به نیاز مندان و یکسان دیدن همه بندگان خداوند فارغ از جنسیت و شغل و مقام و ثروت و گناهکار و شراب خوار و ..و این صفات زیبا و نگاه انسانی اش به بشر به دور از هر قضاوت و هر باوری شمس را در این داستان به اسطوره ای تبدیل کرد.این صفات شمس، مولانا را که عالمی برجسته بود متحول کرد و او را تبدیل به انسانی آزاد و رها از بند عقاید و افکار و قضاوت مردم و،خانواده و شاگردانش نمود.او در آموزه های شمس غرق شد و بعد از رحلت شمس با عشقی که به شمس داشت به مرتبه ای از شهود رسید که اشعار همچنان از لبانش جاری می شد.
یکی از نقاط ضعف داستان این است که  در داستان اول بیشتر ازهم پاشیدگی خانواده را به بهانه عشق ترویج می دهد. رها کردن یک کانون زندگی بیست ساله و رها کردن مسئولیت های عاطفی مادرانه در شرایط بحران جوانی یک دختر جوان و دو فرزند دیگر به بهانه خیانت شوهر که می تواند جنبه های آموزشی بد را به همراه داشته باشد. درست وقتی که دختر بزرگش یک شکست عشقی را تجربه کرده و دختر کوچکش دچار سوءتغذیه شده و به روان پزشک احتیاج دارد و پسرش دچار افت تحصیلی شده،رهایشان کرد و به دنبال مردی رفت که تابحال از نزدیک ندیده بود!
دلزدگی ای که بعد از سالها زندگی سراغ«اللا» آمد، نتیجه طبیعی انتخاب های خودش و رفتارهای همسرش بود. راه حلش هم قطعا حتی اگر طلاق باشد، آن طور رها کردن فرزندانش نبوده است. همه آثار سو رفتارها و انتخاب هایی را که می کنیم، نمی توان با عنوان “عشق” و “دگرگونی” توجیه کرد. قطعا نه آن همه سال منفعل بودن و چشم بستن به خیانت شوهر و چسبیدن به آشپزخانه و ندیده گرفتن خود و احساسات و نیازهای خود درست بوده، نه آن طور بی انصافانه(در قبال فرزندان و حتی خود) یک دفعه رفتن. نویسنده با نگاه فمنیستی و شخصیت پردازی‌های کوتاه، سعی دارد تمام تقصیرها را به گردن همسر الا بیندازد و از هم پاشیده شدن خانواده را عشق نشان بدهد. اگر همانطور که درباره مولانا از زبان دیگران می‌خواندیم در مورد الا هم از نگاه دیگران با خبر می‌شدیم بهتر می‌توانستیم شخصیت الا را بشناسیم و دلیل رفتارهایش را مورد بررسی قرار بدهیم.


چهل قانون عشق
شمس عشق را برای مولانا بر پایه چهل قانون شرح می دهد که این چهل قانون در متن کتاب آورده شده است و ما هم در اینجا آن را ذکر می کنیم.
قاعده‌ی اول
کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار می‌بریم، همچون آینه‌ای است که خود را در آن می‌بینیم. هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم آور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر می‌بری. اما اگر هنگامی که نام خدا را می‌شنوی، ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، بدین معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است.
قاعده‌ی دوم
پیمودن راه حق کار دل است نه کار عقل. راهنمایت همیشه دلت باشد، نه سری که بالای شانه‌هایت است. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده می‌گیرند.
قاعده‌ی سوم
قرآن را می‌توان در چهار سطح خواند. سطح اول، معنای ظاهری است. بعدی معنای باطنی است. سومی بطنِ بطن است. سطح چهارم چنان عمیق است که در وصف نمی‌گنجد.
قاعده‌ی چهارم
صفات خدا را می‌توانی در هر ذره‌ی کائنات بیابی. چون او نه در مسجد و کلیسا و دیر و صومعه، بلکه هر آن همه‌جا هست. همان‌طور که کسی نیست که او را دیده و زنده مانده باشد، کسی هم نیست که او را دیده و مرده باشد. هر که او را بیابد تا ابد نزدش می‌ماند.
قاعده‌ی پنجم
کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام بر می‌دارد. با خودش می‌گوید: «مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق این‌طور است؟ تنها چیزی که عشق می‌گوید این است: «خودت را رها کن. بگذار برود!» عقل به آسانی خراب نمی‌شود. عشق اما خودش را ویران می‌کند. گنج‌ها و خزانه‌ها هم در دل ویرانه‌ها یافت می‌شود، پس هرچه هست در دل خراب است!
قاعده‌ی ششم
اکثر درگیری‌ها، پیش‌داوری‌ها و دشمنی‌های این دنیا از زبان، منشأ می‌گیرد. تو خودت باش و به کلمه‌ها زیاد بها نده. در دیار عشق، زبان حکم نمی‌راند. عاشق بی‌زبان است.
قاعده‌ی هفتم
در این زندگانی، اگر تک و تنها در گوشه‌ی انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمی‌توانی حقیقت را کشف کنی، فقط در آینه‌ی انسانی دیگر است که می‌توانی خودت را کامل ببینی.
قاعده‌ی هشتم
هیچ گاه نومید مشو. اگر همه‌ی درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز می‌کند! حتی اگر هم‌اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاه‌های دشوار، باغ‌های بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواسته‌ات، شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته‌اش محقق نشده، شکر گوید…
قاعده‌ی نهم
صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست. به معنای آینده‌نگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقانِ خدا صبر را هم‌چون شهد شیرین به کام می‌کشند و هضم می‌کنند. می‌دانند زمان لازم است تا هلال ماه به بدر کامل بدل شود.
قاعده‌ی دهم
به هر سو که می‌خواهی –شرق، غرب، شمال یا جنوب– برو، اما هر سفری که آغاز می‌کنی سیاحتی به درون خود بدان! آن‌که به درون خود سفر می‌کند، سرانجام ارض را طی می‌کند.
قاعده‌ی یازدهم
قابله می‌داند که زایمان، بی‌درد نمی‌شود. برای آن‌که «تو»یی نو و تازه از تو ظهور کند باید برای تحمل سختی‌ها و دردها آماده باشی.
قاعده‌ی دوازدهم
عشق، سفر است. مسافر این سفر چه بخواهد چه نخواهد، از سر تا پا عوض می‌شود. کسی نیست که رهرو این راه شود و تغییر نکند.
قاعده‌ی سیزدهم
در این دنیا بیش از ستاره‌های آسمان، مرشدنما و شیخ نما هست. مرشد حقیقی آن است که تو را به دیدن درون خودت و کشف کردن زیبایی‌های باطنت رهنمون کند؛ نه آن‌که به مریدپروری مشغول شود.
قاعده‌ی چهاردهم
به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو. نگران این نباش که زندگی‌ات زیر و رو شود. از کجا معلوم زیر زندگی‌ات بهتر از رویش نباشد.
قاعده‌ی پانزدهم
خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست؛ چه از درون و چه از بیرون! هر کدام ما اثر هنریِ ناتمامی است. هر حادثه‌ای که تجربه می‌کنیم، هر مخاطره‌ای که پشت سر می‌گذاریم، برای رفع نواقص‌مان طرح‌ریزی شده است. پروردگار به کمبودهای‌مان جداگانه می‌پردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است.
قاعده‌ی شانزدهم
خدا بی‌نقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی! فراموش نکن که انسان، هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، می‌تواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتا در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی…
قاعده‌ی هفدهم
آلودگی اصلی نه در بیرون و در ظاهر، بلکه در درون و دل است. لکه‌ی ظاهری هر قدر هم بد به نظر بیاید، با شستن پاک می‌شود، با آب تمیز می‌شود. تنها کثافتی که با شستن پاک نمی‌شود حسد و خباثت باطنی است که قلب را مثل پیه در میان می‌گیرد.
قاعده‌ی هجدهم
تمام کائنات، با همه لایه‌ها و با همه بغرنجی‌اش، در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادن‌مان باشد، بلکه صدایی است در درونِ خودمان. در خودت دنبال شیطان بگرد، نه در بیرون و در دیگران. فراموش نکن هر که نفسش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است. انسانی که نه به دیگران، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش، شناخت آفریدگار است…
قاعده‌ی نوزدهم
اگر چشم‌انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا این‌ها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد، ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو؛ چون به زودی خارها گل می‌شود.
قاعده‌ی بیستم
اندیشیدن به پایانِ راه، کاری بیهوده است. وظیفه‌ی تو فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که بر می‌داری. ادامه‌اش خود به خود می‌آید!
قاعده‌ی بیست و یکم
به هر کدام از ما، صفاتی جداگانه اعطا شده است. اگر خدا می‌خواست همه، عینا مثل هم باشند، بدون شک همه را مثل هم می‌آفرید. محترم نشمردن اختلاف‌ها و تحمیل عقاید صحیح خود به دیگران بی‌احترامی است نسبت به نظام مقدس خدا.
قاعده‌ی بیست و دوم
عاشق حقیقی خدا وارد میخانه که بشود، آن‌جا برایش نمازخانه می‌شود. اما آدم دائم‌الخمر وارد نمازخانه هم که بشود، آن‌جا برایش میخانه می‌شود. در این دنیا هر کاری که بکنیم، مهم نیت‌مان است، نه صورت‌مان…
قاعده‌ی بیست و سوم
زندگی اسباب‌بازی پر زرق و برقی است که به امانت به ما سپرده‌اند. بعضی‌ها اسباب بازی را آن‌قدر جدی می‌گیرند که به خاطرش می‌گریند و پریشان می‌شوند. بعضی‌ها هم همین که اسباب بازی را به دست می‌گیرند، کمی با آن بازی می‌کنند و بعد می‌شکنندش و می‌اندازندش دور! یا زیاده بهایش می‌دهیم یا بهایش را نمی‌‌دانیم… از زیاده‌روی بپرهیز. صوفی نه افراط می‌کند و نه تفریط؛ صوفی همیشه میانه را برمی‌گزیند.
قاعده‌ی بیست و چهارم
حال که انسان، اشرف مخلوقات است، باید در هر گام به خاطر داشته باشد که خلیفه‌ی خدا بر زمین است و طوری رفتار کند که شایسته‌ی این مقام باشد. انسان اگر فقیر شود، به زندان افتد، آماج افترا شود، حتی به اسارت رود، باز هم باید مانند خلیفه‌ای سرافراز، چشم و دل سیر و با قلبی مطمئن رفتار کند.
قاعده بیست و پنجم
فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون چشم‌د‌اشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم! هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتاده‌ایم…
قاعده‌ی بیست و ششم
کائنات، وجودی واحد است. همه‌چیز و همه‌کس با نخی نامرئی به هم بسته‌اند. مبادا آه کسی را برآوری؛ مبادا دیگری را، به خصوص اگر از تو ضعیف‌تر باشد، بیازاری. فراموش نکن اندوه آدمی تنها در آن سوی دنیا ممکن است همه‌ی انسان‌ها را اندوهگین کند. و شادمانی یک نفر ممکن است همه را شادمان کند.
قاعده‌ی بیست و هفتم
این دنیا به کوه می‌ماند. هر فریادی که بزنی، پژواک همان را می‌شنوی. اگر سخنی خیر از دهانت برآید، سخنی خیر پژواک می‌یابد. اگر سخنی شر بر زبان برانی، همان شر به سراغت می‌آید. پس هر که درباره‌ات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانه روز درباره‌ی آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز می‌بینی همه‌چیز عوض شده. اگر دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون می‌شود!
قاعده‌ی بیست و هشتم
گذشته، مِهی است که روی ذهن‌مان را پوشانده است. آینده نیز پسِ پرده‌ی خیال است. نه آینده‌مان مشخص است، نه گذشته‌مان را می‌توانیم عوض کنیم؛ صوفی همیشه حقیقت زمان حال را در می‌یابد.
قاعده‌ی بیست و نهم
تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگی‌مان از پیش تعیین شده است. به همین سبب، این که انسان گردن خم کند و بگوید: «چه کنم، تقدیرم این بوده»، نشانه‌ی جهالت است. تقدیر، همه‌ی راه نیست؛ فقط تا سر دو راهی‌هاست. گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردش‌ها و راه‌های فرعی در دست مسافر است. پس نه بر زندگی‌ات حاکمی و نه محکوم آن…
قاعده‌ی سی ام
صوفی، حقیقی آن است که اگر دیگران سرزنشش کنند، عیبش بجویند، بدش بگویند، حتی به او افترا ببندند، دهانش را بسته نگه دارد و درباره‌ی کسی حتی یک کلمه حرف ناشایست نزند. صوفی، عیب را نمی‌بیند، عیب را می‌پوشاند!
قاعده‌ی سی و یکم
برای نزدیک شدن به حق، باید قلبی مثل مخمل داشت. هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا می‌‌گیرد. بعضی‌ها حادثه‌ای را پشت سر می‌گذراند، بعضی‌ها مرضی کشنده را؛ بعضی‌ها درد فراق می‌کشند، بعضی‌ها درد از دست دادن مال… همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر می‌گذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم می‌آورند برای نرم کردن سختی‌های قلب. بعضی های‌مان حکمت این بلایا را درک می‌کنیم و نرم می‌شویم، بعضی‌های‌مان اما افسوس که سخت‌تر از پیش می‌شویم.
قاعده‌ی سی و دوم
همه‌ی پرده‌های میان‌تان را یکی‌یکی بردار تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی… قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری درباره‌شان استفاده نکن. به ویژه از بت‌ها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از راستی‌هایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد، اما با ایمانت در پی بزرگی نباش!
قاعده‌ی سی و سوم
در این دنیا که همه می‌کوشند چیزی شوند، تو «هیچ» شو! مقصدت فنا باشد. انسان باید مثل گلدان باشد. همان‌طور که در گلدان نه شکل ظاهر، بلکه خلأ درون مهم است، در انسان نیز نه ظنِ منیّت، بلکه معرفت هیچ بودن اهمیت دارد.
قاعده‌ی سی و چهارم
تسلیم شدن در برابر حق، نه ضعف است نه انفعال. برعکس، چنین تسلیم شدنی قوی شدن است به حد اعلی. انسان تسلیم شده، سرگردانی در میان موج‌ها و گرداب‌ها را رها می‌کند و در سرزمینی امن زندگی می‌کند.
قاعده‌ی سی و پنجم
در این زندگی، فقط با تضادهاست که می‌توانیم پیش برویم. مومن با منکر درونش آشنا شود و ملحد با مومن درونش. شخص تا هنگامی که به مرتبه انسان کامل برسد پله‌پله پیش می‌رود. و فقط تا حدی که تضادها را پذیرفته، بالغ می‌شود.
قاعده‌ی سی و ششم
از حیله و دسیسه نترس. اگر کسانی دامی برایت بگسترانند تا صدمه‌ای به تو بزنند، خدا هم برای آنان دام می‌گسترد. چاه کن اول خودش ته چاه است. این نظام بر جزا استوار است. نه یک ذره خیر بی جزا می‌ماند، نه یک ذره شر. تا او نخواهد برگی از درخت نمی‌افتد. فقط به این ایمان بیاور.
قاعده‌ی سی و هفتم
ساعتی دقیق‌تر از ساعت خدا نیست. آن‌قدر دقیق است که در سایه‌اش همه چیز سر موقعش اتفاق می‌افتد. نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر. برای هر انسانی یک زمان عاشق شدن هست، یک زمان مردن…
قاعده‌ی سی و هشتم
برای عوض کردن زندگی‌مان، برای تغییر دادن خودمان هیچ‌گاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است. حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگی نو باید پیش از مرگ مُرد.
قاعده‌ی سی و نهم
حتی اگر نقطه‌ها مدام عوض شوند، کل همان است. به جای دزدی که از این دنیا می‌رود، دزدی دیگر به دنیا می‌آید. جای هر انسان درست‌کاری را انسانی درست‌کار می‌گیرد. کل، هیچ‌گاه دچار خلل نمی‌شود، همه چیز سرجایش می‌ماند، در مرکزش… هیچ چیز هم از امروز تا فردا به یک شکل نمی‌ماند، تغییر می‌کند. به جای هر صوفی‌ای که می‌میرد، صوفی‌ای دیگر زاده می‌شود.
قاعده‌ی چهلم
عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوت‌ها تفاوت می‌زاید. حال آن‌که به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش.
بخش هایی از کتاب
برای سخن آخر بخش هایی از کتاب را برایتان می آوریم. تا با خواندن آن به خواندن این کتاب رغبت یابید.
-    سنگی را اگر به رودخانه‌ای بیندازی، چندان تأثیری ندارد. سطح آب اندکی می‌شکافد و کمی موج برمی‌دارد. صدای نامحسوس «تاپ» می‌آید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج‌هایش گم می‌شود. همین و بس.
اما اگر همان سنگ را به برکه‌ای بیندازی… تاثیرش بسیار ماندگارتر و عمیق‌تر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آب‌های راکد را به تلاطم درمی‌آورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقه‌ای پدیدار می‌شود؛ حلقه جوانه می‌دهد، جوانه شکوفه می‌دهد، باز می‌شود و باز می‌شود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چه‌ها که نمی‌کند. در تمام سطح آب پخش می‌شود و در لحظه‌ای می‌بینی که همه جا را فرا گرفته. دایره‌ها دایره‌ها را می‌زایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.
رودخانه به بی‌نظمی و جوش و خروش آب عادت دارد. دنبال بهانه‌ای برای خروشیدن می‌گردد، سریع زندگی می‌کند، زود به خروش می‌آید. سنگی را که انداخته‌ای به درونش می‌کشد؛ از آنِ خودش می‌کند، هضمش می‌کند و بعد هم به آسانی فراموشش می‌کند. هر چه باشد بی‌نظمی جزء طبیعتش است؛ حالا یک سنگ بیش‌تر یا یکی کم‌تر. (کتاب ملت عشق – صفحه 7)
-    تمام زندگی اللای بیچاره خلاصه شده بود در راحتی شوهر و بچه‌هایش. نه علمش را داشت و نه تجربه‌اش را تا به تنهایی سرنوشتش را تغییر دهد. هیچ‌گاه نمی‌توانست خطر کند. همیشه محتاط بود. حتی برای عوض کردنِ مارک قهوه‌ای که می‌خورد بایست مدت‌های طولانی فکر می‌کرد. از بس خجالتی و سربزیر و ترسو بود؛ شاید بشود گفت آخر بی‌عرضگی بود.  (کتاب ملت عشق – صفحه 11)
-    کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار می‌بریم، همچون آینه‌ای است که خود را در آن می‌بینیم. هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم‌آور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیش‌تر مواقع در ترس و شرم به سر می‌بری. اما اگر هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است. (کتاب ملت عشق – صفحه 54(
-    پیمودن راه حـق کار دل است، نه کار عـقل. راهنمایت همیشه  دلـت باشد، نه سری که بالای شانه‌هایت است. از کسانی  باش که به نـفـس خـود آگاهـند، نه از کسـانی که نــفــس خـــود را نـادیــده مـی‌گیـرند. (کتاب ملت عشق – صفحه 69)
-    تقریبا همه برنامه‌های آشپزی تلویزیون را تماشا می‌کرد، اما هیچ‌کدام به نظرش واقعی نمی‌رسیدند. این‌که در این برنامه‌ها غذا پختن را با «ابداع»، «خلاقیت»، حتی «دیوانگی» یکی می‌دانستند به نظرش عجیب می‌رسید. آشپزخانه آزمایشگاه که نیست! بگذار دانشمندان آزمایش بکنند، هنرمندها عجیب و غریب باشند! آشپزی اما چیز دیگری است. برای این‌که آشپز خوبی باشی، نه آزمایش لازم است نه دیوانه بودن! (کتاب ملت عشق – صفحه 101)
-    شمس با همان لحن آرام و باوقار ادامه داد: «شاگر موقرمز، می‌گویی می‌خواهی به دریای تصوف قدم بگذاری، اما حاضر نیستی بهایش را بپردازی. این‌طوری نمی‌شود! برای یکی پول و ثروت تله اصلی است، برای یکی دیگر شهرت و مقام، برای دیگری تن و شهوت! انسان در وهله اول باید از شرّ چیزی خلاص شود که در این دنیا بیش‌ترین اهمیت را برایش دارد. این شرط اول قدم گذاشتن در این راه است. (کتاب ملت عشق – صفحه 139)
-    زندگی عذابی تمام‌نشدنی است. انگار همیشه بین زندگی و مرگ گیر کرده‌ام، همیشه در برزخم. (کتاب ملت عشق – صفحه 157)
-    هر انسانی به کتابی مبین می‌ماند در جوهره‌اش؛ منتظر خوانده شدن. هر کدام از ما در اصل کتابی هستیم که راه می‌رود و نفس می‌کشد. کافی است جوهره‌مان را بشناسیم. فاحشه باشی یا باکره؛ افتاده باشی یا عاصی، فرقی نمی‌کند؛ آرزوی یافتن خدا در قلب همه ما، در اعماق وجودمان پنهان است. از لحظه‌ای که به دنیا می‌آییم، گوهر عشق را درونمان حمل می‌کنیم. (کتاب ملت عشق – صفحه 172)
-    عشق خدا به دریا می‌ماند. هر انسانی به قدر ذاتش از آن آب برمی‌دارد. این‌که هر کسی چقدر آب برمی‌دارد به گنجایش ظرقش بستگی دارد. یکی ظرفش خمره است، یکی دلو، یکی کوزه، دیگری پیاله. (کتاب ملت عشق – صفحه 238)
-    انسان هرگاه نقص‌ها و عیب‌ها و هوس‌ها و اشتیاق‌های نفسش را شناخت و قصد کرد اصلاحش کند، آن زمان به سفری درونی می‌رود. از آن به بعد چشمانش نه رو به بیرون، بلکه رو به درون می‌چرخد. به این ترتیب گام‌به‌گام به منزل بعدی نزدیک می‌شود. این منزل، از منظری، درست برخلاف منزل پیشین است. در این‌جا فرد به جای آن‌که مدام دیگران را مقصر بداند، همیشه تقصیر را در وجود خودش می‌یابد. در هر واقعه‌ای خودش را می‌کاود و مقصر می‌داند. این پله، پله «عالمِ زیبا و منِ زشت» است. (کتاب ملت عشق – صفحه 252)
-    کائنات وجودی واحد است. همه‌چیز و همه‌کس با نخی نامرئی به هم بسته‌اند. مبادا آه کسی را برآوری؛ مبادا دیگری را، به خصوص اگر از تو ضعیف‌تر باشد، بیازاری. فراموش نکن اندوه آدمی تنها در آن سوی دنیا ممکن است همه انسان‌ها را اندوهگین کند. و شادمانی یک نفر ممکن است همه را شادمان کند. (کتاب ملت عشق – صفحه 310)
-    مرزهای عقل و منطق ممکن است کاملا قاطع باشد. ما در عشق همه مرزها و جدایی‌ها محو می‌شوند. (کتاب ملت عشق – صفحه 337)
-    دنیا چاه پریشانی است در نبودِ شمس. (کتاب ملت عشق – صفحه 429)
-    تسلیم شدن در برابر حق نه ضعف است نه انفعال. برعکس، چنین تسلیم شدنی قوی شدن است به حد اعلی. انسان تسلیم شده سرگردانی در میان موج‌ها و گرداب‌ها را رها می‌کند و در سرزمینی امن زندگی می‌کند. (کتاب ملت عشق – صفحه 435)
-    اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از وجودت همراه با او از دست می‌رود. مانند خانه‌ای متروکه اسیر تنهایی‌ای تلخ می‌شود؛ ناقص می‌مانی. خلا محبوبِ از دست رفته را همچون رازی در درونت حفظ می‌کنی. چنان زخمی است که با گذشت زمان، هر قدر هم طولانی، باز تسکین نمی‌یابد. چنان زخمی است که حتی زمانی که خوب شود، باز خون‌چکان است. گمان می‌کنی دیگر هیچ‌گاه نخواهی خندید، سبک نخواهی شد. زندگی‌ات به کورمال‌کورمال رفتن در تاریکی شبیه می‌شود؛ بی‌آن‌که پیش رویت را ببینی، بی‌آن‌که جهت را بدانی، فقط زمان حال را نجات می‌دهی… شمع دلت خاموش شده، در شب ظلمات مانده‌ای. (کتاب ملت عشق – صفحه 496)
-    عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوت‌ها تفاوت می‌زاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش. (کتاب ملت عشق – صفحه 508)
نویسنده:نجمه یداللهی موحد